یک سری داستان تاثیر گذار از کتاب تو، تویی
رنگارنگ
این جا همه چی در همه
درباره وبلاگ


سلام. به وبلاگ من خوش اومدید.پارمیسا هستم.من 14سالمه . تو این وب هر چی که بخواید هست و هر چی که بخواید میذارم. نظر فراموش نشه.




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 12900
تعداد مطالب : 56
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1


كد ماوس




برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب


داستان روزانه


نويسندگان
پارمیسا
sadaf

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 10 / 12 / 1391برچسب: کتاب تو, تویی - داستان های تاثیر گذار - جمله های تاثیر گذار, :: 12:38 قبل از ظهر :: نويسنده : پارمیسا

موضوع داستان: وفای عشق 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که از آن حوالی رد می شدند. به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا پیرمرد را پانسمان کردند ، سپس به او گفتند: باید ازت عکس برداری بشه تا مطمئن بشیم جایی ار بدنت آسیب ندیده.پیرمرد غمگین شد و گفت ک عجله دارم ؛ نیازی به عکس برداری نیست! پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت همسرم در خانه ی سالمندان است. هر روز به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود. پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد  با اندوه گفت: متاسفانه او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد؛ حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟! پیرمرد  با صدایی گرفته به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است... 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: